ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

خبر خوش!

عکسهای شانزده ماهگی آتلیه ، راس هفده ماهگی تحویل گرفته شد.(همراهِ  همه عکسهای مامان ساز!) انشاله در فرصت مناسب آپلود میشه اینطوری نیگام نکنید:  ...
16 آذر 1392

ماهگرد هفدهم

آذر ماه هم رسید. سومین ماه از سومین فصل ، در دومین سال زندگی تو!   برای من که تک تک ِ ثانیه های با تو بودن را در ذهنم ثبت می کنم، روزها خیلی سریع می گذرند. سریعتر  از برگریزان ِ این روزها. و هر لحظه شاهد ِ حضور ِ دختر بچه ی شیرینی هستم که به اندازه فراموش کردن همه ی ناراحتی هایم، سرگرمم می کند. راس ساعت ِ خستگی بوسه بارانم می کند و در لاک ِ خود فرو رفتنم را با صدا کردنم، می شکند. و من بی آنکه به خاطر بیاورم ، مرور می کنم بیست و اندی سال پیش، چنین روزهایی را؛ بدون حضور پدر و مادر!.... 45 روز!.... وحالا بیشتر درک می کنم محبت ِ مادرانه ی مادر بزرگ  را – که این روزها در بستر بیماری است - در روزهایی که فراق ِ پدر و ...
9 آذر 1392

خُررررر پُففففف!

  دیشب که وقت خواب ، تدارکات خوابیدن تو را فراهم میکردم؛ متوجه شدم بابایی خوابش برده و تو هم که مشغول شیر خوردن بودی و پلکت داشت گرم می شد، با شنیدن یک صدای تازه !... مکث کردی. بابایی  که بدجور خوابیده بود خرو پف کنان و تو ..... بعد از نشستن و گوش دادن و فرا گرفتن، عینا  - به معنای دقیق کلمه -  بعد از چند بار شنیدن چنان تقلید کردی که نگو و نپرس!!!! به ازای هر خُر و پُفِ بابایی، یکی می گفتی، رو کم کنی!!!!!!!   بین خودمان باشد: آقای پدر بعد از بیدار شدن ، حتی خواب خودشان را هم انکار می کردند (چه رسد به خُر و پُف) که چون اصرارِ جنابعالی را در تقلید صدای خودشان دیدند، تسلیم شدند!! ...
3 آذر 1392

معجزه ای دیگر!

دخترم این روزها همزمان که بارش باران طراوت بخش زمین ما زمینی ها شده، فرشته کوچک دیگری هم زمینی شد ... و حالا من عمه نام می گیرم (برای بار دوم) و تو دو پسر دایی خواهی داشت.   علی کوچولو پنج شنبه 30/8/92 در بیمارستان سینا به دنیا آمد و من با دیدنش همه خاطرات روزهای نوزادی ات را بار دیگر مرور کردم و باز به این نتیجه رسیدم که زمان چقدر سریع می گذرد! آنقدر که گاهی باورم نمی شود تو هم یک نی نی 3 کیلویی بودی که چانه اش از مکیدن شیر خسته می شد!   این روزها ... آن روزها به یادم می آید، دردهای بی وقفه کمر، بیخوابی های شبانه روزی، درد سینه، آمد و شدهای تمام نشدنی، راهنمایی های بی دریغ دیگران!!!! و یک طفل معصوم که ارزش همه سختی...
3 آذر 1392